ای جان به لب رسیده بشتاب


خود را و مرا به نقد دریاب

دل رفت و تو نیز بر سر پای


اندیشه نمی کنی در این باب

بر نسیه چه اعتبار زنهار


در حاصل نقد وقت بشتاب

تسلیم شو و ز خود برون آی


نزدیک رهی ست تا به بواب

اما چو ز خود نمی کنی سیر


وامانده ای ز جمع اصحاب

از همت دوستان مددخواه


باشد نظری کنند احباب

بینی که ز دیر کعبه سازند


وز چار سوی صلیب محراب

جانا چو نمی شود میسر


ما را ز غمت به هیچ اسباب

در بادیة جمال رویت


لب تشنه بمانده ایم بی آب

از ناله من اثیر پر سوز


و زسینة من زمانه پر تاب

فرزند ادای نقد ما باش


بشنو سخن نزاری ای باب

با نوح نشین که بحر طوفان


نه پایان دارد و نه پایاب

ما را غم عشق تو چو دشمن


در معرکه می کشد چو قلاب

در سلسله می کشند ما را


ما بی خبر از بهشت در خواب